بسم الله
از ایتالیا تا امام حسین
1)صبح زود با یکی از دوستان زدیم بیرون. آخرین روزی بود که باید تو ایتالیا میموندیم. البته ایتالیا که نبود. ته ایتالیا بود. بد نبود. خلوت بود و ساکت.تصورم از ایتالیا چیز دیگه ای بود. شایدم من فقط زمان خلوتیش رو دیده بودم. بهرحال زدیم بیرون. چه صبح خوب و دلپذیری بود. سرد بود اما خوب بود.اصولا دیدن  آدم هایی که صبح زود میان بیرون حال آدم رو خوب میکنه. یه نشاط خاصی دارن. حتی یه مهربونی خاصی هم تو نگاهشونه. نمیشد که باهاشون هم کلام بشم. اما میتونستم از حال خوب صبحگاهیشون لذت ببرم. 
2)فلسطین. نه فلسطین اشغالی که خود فلسطین. اینجا نه اثری از گلوله هست نه اون شلوغیی که همیشه در مورد فلسطین میگفتن دیده میشه. اینجا همه چی آرومه. فقط صدای پرنده هایی به گوش میرسه که اول صبح زدن بیرون و توی این هوای سرد دنبال روزیشونن و گاهی هم بوق ماشینی که دنبال سوار کردن مسافره. از کنار یه مدرسه که رد شدیم به حرف اومدیم. چقدر دبیرستانیها کوچولو شدن. چقدر دلم برای دوران مدرسه تنگ شد...
3)باید میرفتم. به سمت نوشیروان. نمیدانم عادل است یا نه. چیزی نگفته اند. فقط گفته اند نوشیروان. هر چند در گذر این زمان نه نوشیروان را دیدم و نه اثری از کاخش بود. پس کجا میرفتم. از دور فقط حس خوبی مرا به سمت خود میکشید. فضایی دلپذیر که سالیانی نه چندان دور پر بود از عطر خوش خاطره ها. راستش دست بر سینه گذاشتم و سلام دادم. بعد با خودم تکرار کردم...
زیر لب تکرار کردم
ای دوسه تا کوچه زما دورتر
نغهمه تو از همه پرشورتر
کاش که همسایه ی ما میشدی...نه! دلم میخواست بگویم کاش که همسایه ی تو میشدم. اما نشد و نمیشود. عطر خوش خاطرات همه جا را پر کرده. دست بر سینه گذاشتم و سلام دادم. دیدم که دوستم هم سلام داد. جلوتر نتوانستم بروم. راهی نبود...فهمیدم که حتی نباید بگویم ای دو سه تا کوچه که کوچه ای هم نمانده بود. 

4)همه چیز فرق کرد. چقدر شلوغ شد خیابان های اطراف. اما چه شلوغی عجیبی. همه جا را بسته اند. به سختی وارد جمعیت میشوم.به آدمها نگاه میکنم. نه کسی پرخاش میکند و نه کسی معترض این شلوغیست. همه چیز آرام است. آرام آرام. فقط جمعیت موج میزند. قدر در جمعیت حرکت میکنم. حس میکنم همه را میشناسم. باور نمیکنم این جا تهران باشد. راستش در مخیله ام هم نمیگنجد که این آرامش در شلوغی کار تهرانیها باشد. حتی صدای فریادی هم که بلند میشود با تمام صلابت و بلندیش آرامش دارد. هر چه صدا بلند تر آرامشش بیشتر. با جمعیت همراه میشوم. با قدمهایشان قدم برمیدارم و با فریادشان فریاد میزنم.   سر درگمم و البته خیلی خسته. سردرگم از محبت این نردم. از خوبی و یکرنگیشان. از صداقت و اتحادشان. یادم می آید هر وقت که وارد تهران میشدم در ابتدای ورودی تهران تابلویی بود که نوشته بود تهران شهر اخلاق. خنده ام میگرفت. و من امروز به خنده ی آن روزهایم میخندم. دیگر نمیتوانم جبو تر بروم. خسته ام و سردرگم. باید برگردم. اینجا آنقدر شلوغ است که دیگر جا برای شخص دیگری نیست چه برسد به تاکسی و اتوبوس. راهم را میگیرم و خلاف مسیر جمعیت حرکت میکنم. 
5)سلامی کردم به جناب فردوسی. لبخند بر لب و کتاب در دست. شاهنامه که نبود مردم نامه اش بود. شاید هم لیست حضور و غیاب سالانه است و یک به یک میبیند و حاضری  میزند. سالیان سال است که همراه مردم است،هنوز جمعیت دارد می آید. پشت سرم هم دارند می آیند. نمیدانم ما میرویم یا آنها میروند.کمی راه باز شده.تا امام حسین راهی نمانده. شاید یک ایستگاه. ترجیح میدهم این یک ایستگاه را هم پیاده بروم. راستش کمی اشک هم چاشنی این پیاده روی بشود به جایی بر نمیخورد. تا امام حسین راهی نمانده. اما تا امام حسین راهیست بس طولانی. کاش به امام حسین برسیم.