بسم الله الرحمن الرحیم
گفتگو.
۱)اومد جلو و گفت: آقا میشه یه سوال بپرسم؟
گفتم:بله بپرس.
گفت آقا من تو یه وضعیتی گیر کردم. ما تو خونه با پدر و مادرمون زندگی میکنیم. بابام یه سگ داره که میاره تو خونه.مامانم نماز میخونه ولی بابام نه. منم سگه رو دوست دارم. اما مامانمدمخالفت میکنه و میگه سگ نیارید توی خونه. آقا  اشکالی داره اگه سگ بیاریم توی خونه؟
گفتم: آره عزیزم. اشکال داره. خوب نیست.
گفت : آقا میشه منو قانع کنید که چرا خوب نیست؟
گفتم: بشین تا باهم حرف بزنیم.
نشست و باهم حرف زدیم. دلایلش رو گفتم. خوب گوش میکرد. حرفام که تموم شد تشکر کرد و رفت.همش ۱۴ سالش بود.
۲)در زدن. گفتم: بفرمایید. پدر و مادر فلانی با شما کار دارن. سه نفری اومدن داخل و نشستن. قهر بودن. خیلی شدید. علت قهرشون رو پرسیدم. مادر و فرزند یه طرف بودن و بابا طرف دیگه. مادره گفت: چند روزه که بچه ام با آوردن سگ تو خونه مخالفه. این بچه پاشو تو یه کفش کرده و به باباش  میگه حق نداری توی خونه سگ بیاری. من و مامانم اینجا نماز میخونیم. خونه رو نجس میکنه. باباشم ناراحت شده و سخت دعواش کرده. منم از اون روزقهر کردم و با هم حرف نمیزنیم.
۳) یه لبخندی زدم. شروع کردم باهاشون حرف زدن. اصلا تو مسئله سگ و نگهداریش وارد نشدم. یه قدری از رساله حقوق امام سجاد(ع) رو بهشون گفتم و بحث حق والدین و فرزند رو براشون مطرح کردم. وسط حرفام دیدم این بچه بلند شد و رفت سمت پدرش. دستای پدرشو گرفت و بوسید. بعد گردنشو بغل کرد. پدره گریه اش در اومده بود. اما خودشو کنترل میکرد. پاشدن و رفتن...
۴)به فکر فرو رفته بودم. بچه های این دوره زمونه چه موجودات عجیبی هستن. علاقه شدید به یادگیری دارن. بی دلیل قانع نمیشن. قانع که شدن پاش وامیستن و چیزی که یاد گرفتن رو عملی میکنن. اما چیزی که برام عجیب بود عاطفه ی قوی این بچه بود و تاثیر حرفهایی که از رساله حقوق امام سجاد براش گفته بودم. هیچ وقت اون لحظه بوسیدن دست پدرش رو یادم نمیره.
سید مهدی حسینی
۱۳۹۸/۹/۲۲
https://t.me/sorkhemayelbesabz

گفتگو.

بسم الله الرحمن الرحیم
۱)اومد جلو و گفت: آقا میشه یه سوال بپرسم؟
گفتم:بله بپرس.
گفت آقا من تو یه وضعیتی گیر کردم. ما تو خونه با پدر و مادرمون زندگی میکنیم. بابام یه سگ داره که میاره تو خونه.مامانم نماز میخونه ولی بابام نه. منم سگه رو دوست دارم. اما مامانمدمخالفت میکنه و میگه سگ نیارید توی خونه. آقا  اشکالی داره اگه سگ بیاریم توی خونه؟
گفتم: آره عزیزم. اشکال داره. خوب نیست.
گفت : آقا میشه منو قانع کنید که چرا خوب نیست؟
گفتم: بشین تا باهم حرف بزنیم.
نشست و باهم حرف زدیم. دلایلش رو گفتم. خوب گوش میکرد. حرفام که تموم شد تشکر کرد و رفت.همش ۱۴ سالش بود.
۲)در زدن. گفتم: بفرمایید. پدر و مادر فلانی با شما کار دارن. سه نفری اومدن داخل و نشستن. قهر بودن. خیلی شدید. علت قهرشون رو پرسیدم. مادر و فرزند یه طرف بودن و بابا طرف دیگه. مادره گفت: چند روزه که بچه ام با آوردن سگ تو خونه مخالفه. این بچه پاشو تو یه کفش کرده و به باباش  میگه حق نداری توی خونه سگ بیاری. من و مامانم اینجا نماز میخونیم. خونه رو نجس میکنه. باباشم ناراحت شده و سخت دعواش کرده. منم از اون روزقهر کردم و با هم حرف نمیزنیم.
۳) یه لبخندی زدم. شروع کردم باهاشون حرف زدن. اصلا تو مسئله سگ و نگهداریش وارد نشدم. یه قدری از رساله حقوق امام سجاد(ع) رو بهشون گفتم و بحث حق والدین و فرزند رو براشون مطرح کردم. وسط حرفام دیدم این بچه بلند شد و رفت سمت پدرش. دستای پدرشو گرفت و بوسید. بعد گردنشو بغل کرد. پدره گریه اش در اومده بود. اما خودشو کنترل میکرد. پاشدن و رفتن...
۴)به فکر فرو رفته بودم. بچه های این دوره زمونه چه موجودات عجیبی هستن. علاقه شدید به یادگیری دارن. بی دلیل قانع نمیشن. قانع که شدن پاش وامیستن و چیزی که یاد گرفتن رو عملی میکنن. اما چیزی که برام عجیب بود عاطفه ی قوی این بچه بود و تاثیر حرفهایی که از رساله حقوق امام سجاد براش گفته بودم. هیچ وقت اون لحظه بوسیدن دست پدرش رو یادم نمیره.
سید مهدی حسینی
۱۳۹۸/۹/۲۲
https://t.me/sorkhemayelbesabz

پناه

بسم الله الرحمن الرحیم
بی بهانه
۱)گاهی اوقات ما آدمها نیاز به تغییر داریم. نیاز به عوض شدن. نیاز به زیر و رو شدن. گاهی اوقات ما آدمها دچار هزار جور درد و مرض میشویم. گاهی این درد ها جسمی هستند و گاه روحی. اما شاید هرکدامشان برای ما تلنگری باشند تا بخود بیاییم و مغرور نشویم. شاید میخواهند حواسمان جمع شود و برگردیم.
۲)زمانش مهم نیست. هرگاه که وقتش باشد میشود. گاهی روز و گاهی نیمه شب. یکباره پیش می آید. کافیست حالت خوب نباشد. از همه ببری و دل بکنی. بدانی همه چیز آنجاست. درد و دوا و درمان و همه و همه آنجاست. آن وقت بیخودی دور خودت میچرخی که چیزی نگویی اما همه اش گول زدن است. چاره ای نداری. باید بروی. زمانش مهم نیست. حتی اگر نیمه شب باشد.
۳)نیمه شب.حرم. خلوت.آرامش. سکوت. . همه چیز اینجاست. آرامش. سکوت. چه لذتی دارد که نیمه شب کشیده شوی و بیایی حرم. قدم بزنی کنار ضریح. با نگاهت حرف بزنی و با سکوتت التماس کنی. حرم. سکوت. بانو. وساطت. شفاعت و  خدایی که در این نزدیکیست...
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ
از رگ گردن نزدیک تر.
 ۴)نیمه شب است و حرم. بنده ای گناهکار و عاصی. خسته و درمانده. آمده است در پناه گاه امن الهی. مقر است به درگاه او. معترف است و میگوید. زمزمه دارد با خودش. نه!با خدایش. نجوا میکند که بد بنده ای هستم. بد کردم. صدایم بلند است که ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي 
کاش صدا میزد که بخشیدم فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. 
۵)حرم اهل بیت. قم. حرم فاطمه معصومه. اما امشب عجیب دلم گرفته. عجیب دلم حرم میخواهد. حرمی که از باب الجوادش وارد شوی. دست بر سینه بگذاری. سلام دهی. به امام غریب
آرام زمزمه کنی:

اَللّهُمَ صَلِّ عَلي علي بن مُوسَي الِّرِضا المَرُتَضي اَلاِمامِ التَّقيِّ النَّقيِّ وَ حُجَتِكَ عَلي مَن فَوقَ الاَرضِ و َمَن تَحت الثَّري اَلصِدّيقِ الشَّهيدِ صَلاةً كَثيرَةً تآمَّةً زاكِيَةً مُتَواصِلَةً مِتَواتِرَةً مُتَرادِفَة كَاَفضَلِ ما صَلَّيتَ عَلي اَحَدٍ مِن اوليائِكَ.
بعد هم بگویی
آمدم ای شاه پناهم بده...
پناه میخواهم...

گدایی

بسم الله الرحمن الرحیم
گدایی...
۱)خسته و درمونده شده بود. از همه جهت تحت فشار بود. صابخونه جوابش کرده بود. درآمدی نداشت و شهریه طلبگیش اونقدر نبود که بتونه به راحتی یه خونه مناسب پیدا کنه. مستاصل شده بود.صبح‌ها کلاسشو میرفت و بعد از کلاس میرفت دنبال خونه. شب ها کمی دیرتر میومد خونه تا...
۲)استاد درس رو زودتر تموم کرده بود. معمولا رسم درس دادنش این‌طور بود که روزای ۴شنبه کمتر درس میداد و یه ربع آخر کلاس رو برای بچه ها صحبت میکرد. گاهی یه حدیث میخوند و ترجمه میکرد و گاهی هم یه داستان و یا یه تذکر میداد. ۴ شنبه بود و شروع کرد به داستان گفتن.همه با دقت گوش میکردن‌ اما فکر تهیه خونه و حرفهای صابخونه از ذهنش خارج نمیشد.‌.
۳)صبح به صبح که میرفت برای کلاس و درس از کنار حرم که رد میشد یه پیرمردی بود که یه عبا رو دوشش بود. وقتی میخواست وارد حیاط حرم بشه گوشه عبا رو میگرفت کف دستش و یه نگاهی به گنبد میکرد و سلامی میداد و وارد میشد و از در دیگه خارج میشد. براش تعجب برانگیز بود. هر روز صبح کارش این بود. خوب سلام دادن طبیعی بود و ورود از یه درب و خروج از یه درب دیگه عادی به نظر میرسید. حتی زمانهایی هم که عبا نداشت گوشه ی پایینی پیراهنش رو میگرفت کف دستش و این کار رو میکرد.‌استاد تعریف میکرد و همه گوش میکردن...
یه روز بیشتر وقت نداشت.
۴)عصر بود. خسته و نا امید بود. روی رفتن به خونه و مواجهه با همسر و صابخونه رو نداشت.اما رفت. دست همسرش رو گرفت رفتن به سمت حرم. جلوی حرم که رسیدن به همسرش گفت هرکاری که میگم بکن. دستت رو ببر زیر چادر. یه گوشه چادر رو کف دستت بگیر و سلام بده و با من بیا. خودش هم گوشه پیراهنش رو کف دستش گرفت و سلام کرد و شروع کرد به زمزمه کردن زیر لب و وارد حیاط حرم شدن. 
۵)حرف های استاد خوب یادش مونده بود.پیر مرد وقتی گوشه عبا یا پیراهنش رو کف دست میگرفت آروم زمزمه میکرد و میگفت گدای هر روزت اومده. ببین دامنم خالیه. ببین دستم خالیه. ببین نیازمندم.... با خودش زمزمه کرد. ببین گدای در خونه ات اومده. ببین دست و دامنش خالیه. نیاز داره. شما از خاندان کَرَم هستید. در مرام شما نیست که گدا رو دست خالی رد کنید....
با خودش زمزمه میکرد و اشک میریخت. از هم جدا شدن و هر کدوم‌به سمت ضریح رفتن.گوشه پیراهنش همچنان کف دستش بود.
۶)شماسیدید؟جواب داد بله. خوب پاشو بیا حرف بزنیم. به یه آگهی زنگ زده بود وبعد از سلام و احوالپرسی صابخونه فامیلیشرو پرسیده بود. وقتی که خودش رو معرفی کرده بود اولین سوال همین بود:شما سیدید؟
جواب داد بله و هرچی در مورد قیمت و شرایط رهن و اجاره پرسیده بود صابخونه میگفت بیا حالا ببین و بعد در موردش صحبت میکنیم. همه چیز ردیف بود. هم خونه و هم شرایطش‌. برگشت سمت حرم.‌گوشه پیراهنش رو گرفت کف دستش و با گریه وارد حرم شد...
همسایه سایه‌ات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

وقتی انیس لحظه تنهایی‌ام توئی
تنها دلیل اینکه من اینجایی‌ام توئی

بیخود نیست که میگن کریمه ی اهل بیت.
هرکس هر چی بخواد بهش میدن. آخه:
عَادَتِکُم الاِحسان، وَ سَجیَّتِکُمُ الکَرَم،
پ ن:
۱)وفات کریمه اهل بیت خانم فاطمه معصومه تسلیت....
سید مهدی حسینی
۱۶ آذر ۹۸
https://t.me/sorkhemayelbesabz

شما بدهکارید نه طلبکار

بسم الله الرحمن الرحیم.
شما بدهکارید نه طلبکار
۱)گاهی جای خیلی چیزها با هم عوض میشود. جای راست و دروغ. جای خوبی و بدی. زشتی و زیبایی.خادم و خائن.  اصلا جای خیلی از آدم ها هم با هم عوض میشود. جوری هم عوض میشود که اصلا انگار تغییری نبوده و همه چیز سر جای خودش است. حتی جای طلبکار و بدهکار. بدهکارها طلب کار میشوند و طلب کار ها بدهکار. 

۲)این روزها حال کشورم خوب نیست. نه این روزها؛که مدتهاست حال کشورم خوب نیست. یعنی مدتهاست که نمیگذراند حال کشورم خوب باشد. مدتهاست که آرامش را بر کشورم حرام کرده اند. مدتهاست که اسیریم. اسیر  تزویر و فریب. اسیر بیسوادی و بی کفایتی.اسیر زبان های چرب و نرم. اسیر گرگ های درنده. حال کشورم خوب نیست. یعنی نمیگذارند خوب باشد.
۳)همه چیز از آن روزی شروع شد که بیسوادها الگو شدند و الگوها بیسواد.دانشمندان و مشاهیر کشورم در حاشیه قرار گرفتند و حاشیه سازها و حاشیه دار ها وارد متن شدند. همه چیز از آنجا شروع شد که هیچ چیز سر جایش نبود. خاله زنک ها مشغول پچ پچ شدند و عوامفریب ها وارد میدان. گوش فلک را کر کردند و مدام تَکرار کردند دروغ هایشان را که حتی خودشان هم باورشان شده بود. همه چیز از آنجا شروع شد که خودشان هم باور کرده بودند که انگار همه کاره ی این ملتند حال آنکه توهم زدگانی بیش نبودند.
۴)جمع شدند دور هم. تَکرار کردند و خود را بر مردم غالب. تَکرار کردند و فریفتند و به تاراج بردند عمر و دارایی مردمان را. تَکرار کردند و  بر کرسی نشاندند عوامفریبیشان را. ظلمت و بی اعتمادی را .‌یاس و بی تدبیری را. تزویر و فریب را. اصلا همین ها بودند که تمام قد از دروغ و وعده های پوچ حمایت کردند تا جیبهای بی انتهایشان را پر کنند.‌پر کنند از پول شیوخ عرب و هم پیاله ای های لندن و پاریس نشینشان. حال بد این روز کشورم میراث اینهاست. 
۵)این روزها اینها بی حیا تر شده اند. سلبریتی های بیسوادی که حالا طلبکارند.طلبکارند از وضعی که خودشان ساخته اند‌. از وزیر و وکیلی که خودشان روی کار آورده اند. از بی تدبیری خودشان خسته شده اند. از تعفنی که خود ساخته اند تهوع گرفته اند. راستش خسته شده اند از خودشان. میخواستم بگویم شاید خسته شده اند از چپاول مردم که دیدم سیری ندارند این قوم پست بی حیا که این روزها معافیت مالیاتی هم هدیه داده شد به آنها. هر چه میخورند حار تر میشوند. اصلا اینها مسئول خون مردمند. مسئول تمام حوادثی که پیش آمده. مسئول تمام خونهایی که ریخته شده. مسئول یتیم شدن کودکان سرزمین من. مسئول بیوه شدن زنان سرزمینم.
مسئول اند. مسئول گریه های مادران سرزمینم در داغ فرزندانشان. اینها اصلا مسئولیت نمیدانند چیست. قدری به قر و فرشان برسند و چند آروغ روشنفکری بزنند و جیره و مواجبشان از آن سوی آبها برایشان برسد کافیست. 
۶)شما بگویید بامردم چه کرده اید. دروغی مانده که نگفته باشید؟ دروغ ها که گفته اید اما آیا صدای مردم را هم شنیده اید؟ انتقادی را تاب آورده اید. برای خواست مردمتان حرف زده اید؟ خنده ام میگیرد.مردم شما؟؟؟؟
اصلا مردم میفهمید. وکیل الرعایا نیستید. وکیل الدوله ای هستید که کسب و کارتان بهم ربخته و حنایتان دیگر رنگی ندارد. 
شما به کاسبیتان برسید. فقط لطفا قدری خفه شوید.
۷)حال کشورم خوب است. حال کشورم بهتر میشود. بیماری که شناخته شود درمان راحت تر است. مرض مشخص شده. درد مشخص شده. پرهیز لازم است. درد درد بیسوادیست. درد ادعاست. ادعای روشنفکری. درد درد دروغ است و تزویر و فریب. درد درد رو دادن بیش از حد به چند انگل و  عجوزه و عفریته ی سلبریتیست که در جان و تن میهنم نفوذ کرده اند. پرهیز و دارو لازم است. پرهیزش با مردم و دوایش با نظام.

گاه گاهی با محبت قاطعیت لازم است
تن اگر بیمار شد یعنی حجامت لازم است
سید مهدی حسینی 
۱۳۹۸/۹/۱۲

از ایتالیا تا امام حسین

بسم الله
از ایتالیا تا امام حسین
1)صبح زود با یکی از دوستان زدیم بیرون. آخرین روزی بود که باید تو ایتالیا میموندیم. البته ایتالیا که نبود. ته ایتالیا بود. بد نبود. خلوت بود و ساکت.تصورم از ایتالیا چیز دیگه ای بود. شایدم من فقط زمان خلوتیش رو دیده بودم. بهرحال زدیم بیرون. چه صبح خوب و دلپذیری بود. سرد بود اما خوب بود.اصولا دیدن  آدم هایی که صبح زود میان بیرون حال آدم رو خوب میکنه. یه نشاط خاصی دارن. حتی یه مهربونی خاصی هم تو نگاهشونه. نمیشد که باهاشون هم کلام بشم. اما میتونستم از حال خوب صبحگاهیشون لذت ببرم. 
2)فلسطین. نه فلسطین اشغالی که خود فلسطین. اینجا نه اثری از گلوله هست نه اون شلوغیی که همیشه در مورد فلسطین میگفتن دیده میشه. اینجا همه چی آرومه. فقط صدای پرنده هایی به گوش میرسه که اول صبح زدن بیرون و توی این هوای سرد دنبال روزیشونن و گاهی هم بوق ماشینی که دنبال سوار کردن مسافره. از کنار یه مدرسه که رد شدیم به حرف اومدیم. چقدر دبیرستانیها کوچولو شدن. چقدر دلم برای دوران مدرسه تنگ شد...
3)باید میرفتم. به سمت نوشیروان. نمیدانم عادل است یا نه. چیزی نگفته اند. فقط گفته اند نوشیروان. هر چند در گذر این زمان نه نوشیروان را دیدم و نه اثری از کاخش بود. پس کجا میرفتم. از دور فقط حس خوبی مرا به سمت خود میکشید. فضایی دلپذیر که سالیانی نه چندان دور پر بود از عطر خوش خاطره ها. راستش دست بر سینه گذاشتم و سلام دادم. بعد با خودم تکرار کردم...
زیر لب تکرار کردم
ای دوسه تا کوچه زما دورتر
نغهمه تو از همه پرشورتر
کاش که همسایه ی ما میشدی...نه! دلم میخواست بگویم کاش که همسایه ی تو میشدم. اما نشد و نمیشود. عطر خوش خاطرات همه جا را پر کرده. دست بر سینه گذاشتم و سلام دادم. دیدم که دوستم هم سلام داد. جلوتر نتوانستم بروم. راهی نبود...فهمیدم که حتی نباید بگویم ای دو سه تا کوچه که کوچه ای هم نمانده بود. 

4)همه چیز فرق کرد. چقدر شلوغ شد خیابان های اطراف. اما چه شلوغی عجیبی. همه جا را بسته اند. به سختی وارد جمعیت میشوم.به آدمها نگاه میکنم. نه کسی پرخاش میکند و نه کسی معترض این شلوغیست. همه چیز آرام است. آرام آرام. فقط جمعیت موج میزند. قدر در جمعیت حرکت میکنم. حس میکنم همه را میشناسم. باور نمیکنم این جا تهران باشد. راستش در مخیله ام هم نمیگنجد که این آرامش در شلوغی کار تهرانیها باشد. حتی صدای فریادی هم که بلند میشود با تمام صلابت و بلندیش آرامش دارد. هر چه صدا بلند تر آرامشش بیشتر. با جمعیت همراه میشوم. با قدمهایشان قدم برمیدارم و با فریادشان فریاد میزنم.   سر درگمم و البته خیلی خسته. سردرگم از محبت این نردم. از خوبی و یکرنگیشان. از صداقت و اتحادشان. یادم می آید هر وقت که وارد تهران میشدم در ابتدای ورودی تهران تابلویی بود که نوشته بود تهران شهر اخلاق. خنده ام میگرفت. و من امروز به خنده ی آن روزهایم میخندم. دیگر نمیتوانم جبو تر بروم. خسته ام و سردرگم. باید برگردم. اینجا آنقدر شلوغ است که دیگر جا برای شخص دیگری نیست چه برسد به تاکسی و اتوبوس. راهم را میگیرم و خلاف مسیر جمعیت حرکت میکنم. 
5)سلامی کردم به جناب فردوسی. لبخند بر لب و کتاب در دست. شاهنامه که نبود مردم نامه اش بود. شاید هم لیست حضور و غیاب سالانه است و یک به یک میبیند و حاضری  میزند. سالیان سال است که همراه مردم است،هنوز جمعیت دارد می آید. پشت سرم هم دارند می آیند. نمیدانم ما میرویم یا آنها میروند.کمی راه باز شده.تا امام حسین راهی نمانده. شاید یک ایستگاه. ترجیح میدهم این یک ایستگاه را هم پیاده بروم. راستش کمی اشک هم چاشنی این پیاده روی بشود به جایی بر نمیخورد. تا امام حسین راهی نمانده. اما تا امام حسین راهیست بس طولانی. کاش به امام حسین برسیم.

برای آذر

بسم الله الرحمن الرحیم
برای آذر.
1)این روزا قدری سرم شلوغه و بدون تعارف میگم که تعطیلی فضای مجازی باعث شده قدری کمتر به نوشتن رو بیارم. شاید گاهی اوقات نوشتن هم یه جور اعتیاد محسوب بشه و البته این روزا یعنی درست از هفت هشت روز قبل خیلیا درصد اعتیادشون رو خودشون میتونستن تشخیص بدن.بگذریم. اینبار حرفم در مورد آذره.آذر کلمه عجیبی که گاهی شاید برای خیلیهامون یه دنیا حرف توش باشه.از بچگی وقتی این کلمه رو که میشنیدم خیلی بهش توجه نمیکردم. غافل از اینکه شاید یه روزی و یه جایی آذر برام یه دنیا حرف داشته باشه. از بچگی آذر رو با دو تا کلمه ی دیگه یادم میومد.شاید خنده دار باشه. یکی با منیژه بود و یکی هم مروارید. آره منیژه به جای بیژن آذر رو داشت. منیژه و آذر دخترای همسایمون بودن. دو تا خواهر کوچولو که ترک زبان بودن و فارسی رو به سختی صحبت میکردن و تمام خاطرات من از اون سالها درخت شلیلی بود که تو خونشون داشتن و البته اون شلیل ها هیچ وقت نرسیدن. و مروارید و آذر هم دو خواهر بودن. دو تا خواهر خوب که مروارید زن دایی من میشد و آذر خواهر زن دایی. آره مروارید و آذر دخترای اوستا شاه بابای آهنگر. کل آذری که از بچگی ها تو ذهن من بود همینه.
2)آذر. چه ترکیب جالبی. آ+ذر.وقتی که میخوای بگی و ننویسی میشه این جوری  هم گفت آ+زر. بعد بگی آ همون اولین چیزیه که وقتی بچه بخواد به حرف بیاد میگه و زر هم همون اکسیر حیاته که عمر اون بچه رو به قاعده عمر... اینجا یه نهیب به خودم میزنم و میگم اینا چیه میگی.مگه زر میتونه عمر رو طولانی کنه؟از خودم میترسم و میخوام بگم آره.اما میگم اگه بگم آره خواننده ها چه قضاوتی میکنن.پس ذهنم رو پاک میکنم و میگم آذر شاید آ+ذر بوده و ذر هم مخفف ذره باشه. آ که همون اولین چیزیه که بچه میگه و بعد ذره ذره بزرگ میشه و به مرگ نزدیک. اصلا تعبیرهای خوبی نیستن اینها. آذر همون آذره.فقط با یه دنیا حرف
3)با یکی دوستام صحبت میکردم. البته چت میکردم. بهش گفتم: آذر و تمام زیبایی ها و خوبیاش. گفت: تمام اتفاقات خوب و بد من هم تو آذره.گفتم: چطور؟ چندتایی رو گفت و گفت. راست هم میگفت هم خوب بود و هم بد. پرسیدم دیگه؟گفت: و فوت پدرم. فردا دهمین سالگرد فوت پدرمه. جا خوردم. دهمین سال؟ روم نشد بگم چه زود گذشت این ده سال.برای من انگار همین یکی دو سال پیش بود و برای اون ده سال یعنی یک عمر.راست میگفت. چه آذر تلخی بود. یادم میاد دم دمای غروب بود که یکی از بچه ها زنگ زد و گفت بابای فلانی فوت کرده. ماشین نداشتم. از خونه زدم بیرون. خیلی سرد بود. برف و بارون باهم بود. نه آژانس گیر میومد نه ماشینی دربست میبرد. نمیدونم چجوری رسیدم. فقط رسیدم....چه آذر تلخی بود...بگذریم

4)آذر. پر از حرف و پر از سکوت. آذر پر از حرف و پر از سکوت. پر از تمام ناگفته ها و گفته ها. آذر پر است از تمام دلشوره ها. آذر پر است از هر آنچیزی که که میشود و نمیشود گفت. آذر پر است از تمام تضادها. آذر روایت من است از یک عمر. آذر حتی بیم و امید را با هم دارد. آذر روایت برگ سبزیست که رو به زردی دارد و در کشاکش زرد شدن برف پیری را بر  سر خود حس میکند. آذر حکایت من است. آذر فصلیست برای خودش در میان ماه ها. بماند برای بعد...
پ ن:
1)گاهی بیخوابی بد نیست. اما نه برای امشب. کنگره در پیش است. فردا صبح. قهوه اینبار به وظیفه اش درست عمل کرده و بیخوابی را بر چشمانم حاکم نموده. قهوه برای من همیشه قانون گریز بوده. به جای هوشیاری، خواب آور بود.اما امشب که باید بر قانون قانون گریزیش میماند خلف قانون کرد. نیمه شب است. نیمه شبی در خیابان ایتالیا. تهران.
2)خنده ام گرفته. پی نوشت هایم هم شماره دار شده. نیمه شب است و دلم میخواهد باز هم بنویسم. قدری شاعرانه میشود که بنویسی: نیمه شب، خیابان ایتالیا. تقاطع فلسطین. این هم تضاد آذر است دیگر که مگر ایتالیا به فلسطین میرسد که اینجا رسیده.شاید هم فلسطین به ایتالیا رسیده باشد. نمیدانم. تکفیرم نکنید. نیمه شب است.
3)دوستان هر کدام در اتاقشان. خواب خ ابند. یکی حتی درب اتاقش را هم بسته. عجیب نفسی دارد تراکتورش. خر و پفش تمام فضا را پر کرده و من غبطه میخورم به این خواب عمیقش.
4)نیمه شب است و خیابان فلسطین تقاطع ایتالیا. دلم میخواست بیرون میرفتم و قدری قدم میزدم. مدتهاست شبگردی نکرده ام. دلم برای خلوت شبانه خیابان های  تهران تنگ شده. شبهای تهران را بیشتر از روزهایش دوست دارم. کاش میشد قدری قدم بزنم. حیف...